چه مبارک است آندم که رخت عیان نمایی
تو قدم نهی به چشمم و به خانه ام درآیی
به دوچشم کور دیریست،به راه تو نشستم
که گذر کنی ز،کویم، و مرا،دهی، شفایی
همه آرزویم این است، به بسترم نشینی
وبه لمس خود دهی از عطش تبم رهایی
چه محبت عظیمی که گرت قبا ستانند
بدهی و هم ببخشی به مزید هم ردایی
همه موسم تفرج به چمن روند و بستان
به کجا روم زکویت که تو باغ کبریایی
چواسیر دیو دنیا شده ام دمی نظر کن
برهان مرا ز،دیوان،به اسیر کن ،نگاهی
نه بشرتوانمت خواند نه ملک توانمت گفت
تویی برتر از تصور که به وصف در نیایی
تو آن طبیب اعظم که به حال ما بصیری
همه دردهای ما،را ،ز،کرم نما ،دوایی
به گناه بی شماری چو جزام مبتلایم
ز،تو عاجزانه خواهم که گنه زمن زدایی
تویی آنکه با نجاتش ز،فنا، مرا رهانید
و به جان خویش پرداخت بهای این رهایی
به جهان کجاست شاهی که چنین غیور باشد
که زبهر مردمانش سر و جان کند فدایی
منم آن نی شکسته ز جفای دهر خسته
چه شود که گوش داری به نوای بی نوایی
نتوانم اینکه دیگر ز فراق تو نگریم
چه کنم که هست اینها همه ازغم جدایی
به جز از تو من نخواهم به جز از تو من نجویم
در خانه ات بکوبم که به روی من گشایی
محسن یعقوبی