خدایی هست
خدایی هست در این کوچه ی بن بست دلم
که شویم یار هم و خلوت کنیم ، در محفلم
من بگویم : از غم این روزگار ناخوشم
او بگوید : راز خرمی به من ، بر این گوشم
من که نالم از بدان و از خود بد پندارم
او بگوید : من بدانم ، چاره ات هست با خودم !
من بگویم : خسته ام از درد پنهان دلم
او بخندد بر من و گوید : که یابنده منم !
من بگویم : از در و دیوار ویران خودم
او بگوید : من کنم آباد و بر پا خانه ات
من بگویم : از ره پر پیچ و سخت سفرم
او بگوید : بیخبر ! من هستم با تو همسفر !
من دگر چیزی نگفتم ، صامت و ساکت شدم
دست من را بگرفت ، در آغوشش آرام شدم
میترا
334
امتیاز دهید page
334