عیسی منجی من
از آن شبها که چنگال اسارت
گریبانگیر جان بی طراوت
از آن دوران تاریکی میدان
احاطه کرده بود جانم را شیطان
شنیدم من صدایی پشت قلبم
که در کوبیده می گفت
فرزندم تو بگشا قلب خود را که من آیم
شوم سلطان قلبت می سرایم
من همچو پولسی که نوری دیده
ندایی از درون دل شنیده
نمی دانم چه ها شد بر سر من
در آن وقتی که آمد سرور من
نشسته در کنارم شام می خورد
از آن نور و جلالش هوش می برد
در آن وقتی که برگشته نگاه کرد
با دلی سرشار از عشق صدا کرد
که دیگر غم مخور ای رنجدیده
من هستم پیش تو تا به سپیده
ازین پس می شوم آقای جانت
تمام هستی تو آن خدایت
تو ایمان آور و آن خون برّه
نجاتت می دهد از عمق درّه
تو بردار آن صلیب رنج و سختی
که آیی از عقب در اوج وقتی
مهیا می کنم جایی برایت
برای زندگی پیشم به غایت
پدر بخشد به تو هر آنچه خواهی
به نام من از او هر چیزی یابی
در آن هنگام پرسید از دل من
که خواهم باشد عیسی منجی من؟
بگفتم آری ای مالک جانم
قبولت می کنم با روح و جانم
از آن شب طعم شیرینی چشیدم
که پیشم مانده منجی جدیدم