نقاش
اگر نقّاش بودم من میکشیدم نقش عیسی را به روی بوم قلب تو
تا که هرگز بعد از این رنگ تنهایی نبینی
اگر نقّاش بودم من به روی صورت هر آینه در خانه تو نگار چهره نادیده او میکشیدم
تا پگاهان دیدهات روشن به رخسار پدر باشد
میکشیدم من نگاه مهربانش را که چون خورشید لبخندی طلایین میزند بر تو
اگر نقّاش بودم من با قلم موی لطیف روح او میکشیدم
پردهای تا بی نهایت پردهای از زندگی تازه ات بی ردّ پای مرگ
تو اقیانوس آنجا آبی دستان او را میکشیدم
پر ابهت پر جلال تا که هرگز زورق جانت ز نابودی نلرزد ز تنهایی نترسد
حال چشمات ابریست؟ سربلند کن تا ببینی هستیات از پادشاه تخت نشین و بره اش جاریست
بارش باران روحش را ببین تا ا بد چشمه جانت سیراب است
اگر نقّاش بودم من در شب گم گشتگیهات یک ستاره میکشیدم
تا به دنبالش روی همسفر با کاروانی آریایی رهسپار شاهراه نور باشی
تا ببینی آن کلام زنده را…تا ببینی آن کلام زنده را
اگر نقّاش بودم من تو را بر بال پرواز کبوتر میکشیدم تا صلیب
تا در آنجا رنگ ژرفای محبت را ببینی آن که جانش را برای دشمنانش داد
آن که خونش در ره آزادیت ریخت
بیا با هم به پا بوسش رویم پادشاهی را که خادم شد
ببین و شبنم اشکت بریز
اگر نقّاش بودم من در حریر سبز امروزت بهاری پر شکوفه میکشیدم
قیامش را ببین در صبح پیروزی امید تازهای میتابد اینک بر وجودت
حیاتی نو، مهری نو دمیده بر تو روحش
اگر نقّاش بودم من هزاران نقش گویا میکشیدم هزاران رنگ زیبا میکشیدم
رنگ ایمان رنگ فیض رنگ آرامش رنگ عشق رنگ شادی
رنگ آزادی رنگ صبر رنگ نجات رنگ بخشش رنگ رویش
آرزو