قدیسه ترزای عیسوی
قدیسه ترزا (1582 – 1515) دو نوع مختلف تجربۀ دینی را وصف میکند. او در گزارش نجربۀ نوع اول خود ادعا میکند که متوجه عیسای مسیح شده که بر او ظاهر گشته و با او سخن گفته است. اگرچه او عیسی را نه با چشم سر دیده نه با چشم دل. نوری درونی مطمئنش ساخته که عیسی در کنار اوست. او در ادامه تجربهای از نوع دوم را وصف میکند که در آن به تدریج رستاخیز عیسی و جلال و شکوه او را با چشم دل خویش میبیند. اگرچه این مکاشفۀ خیالی (یعنی همراه با صور خیال) است و از این رو در معرض فریب، او معتقد است که به دلیل ویژگیهای آن و تغییرات مثبتی که در زندگیاش ایجاد کرده است، میتواند مطمئن باشد از جانب خداست و نه شیطان.
پس از دو سال، دو سالی که طی آن هم دیگر کسان هم خودم برای چیزی که شرحش را دادم مدام نیایش میکردیم – که پروردگار یا مرا به طریقی دیگر هدایت کند یا حقیقت را آشکار سازد و این تعابیر که چنان که گفتم، پروردگار به من القا میفرمود فراوان بود – این تجربه به من دست داد: در جشن بزرگداشت قدیس پیتر در حال نیایش بودم که مسیح را در کنار خود دیدم – یا، بهتر بگویم، متوجه او شدم، زیرا نه با چشم سر چیزی دیدم نه با چشم دل. گمان کردم کاملا به من نزدیک است و دیدم خود اوست که به گمان خودم، دارد با من سخن میگوید. من که از امکان وقوع مکاشفاتی از این نوع کاملا غافل بودم، اول خیلی ترسیدم و کاری جز گریستن نکردم، هر چند همین که مرا با کلمهای مخاطب قرار داد تا آسوده خاطرم کند، دوباره مثل قبل آرام شدم و کاملا خوش و فارغ از ترس بودم. در تمام مدت به نظر میآمد که عیسای مسیح در کنار من است، اما چون این مکاشفه مکاشفه ای همراه با صور خیال نبود، نتوانستم تشخیص بدهم به چه صورت؛ آنچه خیلی آشکار احساس کردم این بود که در تمام مدت او در جانب راست من بود و شاهد همۀ کارهایم و هرگاه اندکی به خود میآمدم یا زیاد آشفته نبودم، لاجرم متوجه نزدیکی او به خودم میشدم.
در حالی که به شدت نگران بودم، بی درنگ نزد اِقرارنیوش خود رفتم تا آن را برایش نقل کنم. از من پرسید که او را به چه صورت دیدم. به وی گفتم که اصلا او را ندیدم. آن وقت از من پرسید چطور فهمیدم که مسیح است. به وی گفتم که نفهمیدم چطور اما نتوانستم مانع پذیرش این واقعیت شوم که او در کنار من است و این را آشکارا دیدم و احساس کردم؛ گفتم که روحم در آن حال بسیار عمیقتر و پیوستهتر، به خود بود تا در هنگام «دعای سکوت» آثار نیایشم بسیار متفاوت بود با آنهایی که پیشتر طبق عادت تجربه کرده بودم و موضوع کاملا برایم روشن بود. من در تلاشهایم برای فهماندن منظورم کاری جز مقایسه نکردم – اگرچه بواقع، برای توصیف این نوع مکاشفه، مقایسهای که خیلی مناسب موضوع باشد وجود ندارد، زیرا یکی از برترین انواع ِ ممکنِ مکاشفه است…
یک روز، وقتی در حال نیایش بودم، پروردگار رخصت فرموده فقط دستهایش را بر من آشکار کرد، که زیباییشان زیاده از حد وصف بود. این تجربه مرا بسیار خائف ساخت. مثل همۀ تجربههای جدیدم هنگامیکه پروردگار مرا مشمول لطفی ملکوتی میکند. چند روز بعد آن چهرۀ الوهی را هم دیدم، که به نظر میآمد مرا کاملا مجذوب رها میسازد. نمیتوانستم بفهمم پروردگار که قرار است بعدا لطف دیدن کامل خود را به من عطا فرماید چرا این گونه بتدریج خود را آشکار میکند، تا اینکه عاقبت دریافتم جلال آن حضرت مرا متناسب با ضعف طبیعیام راه میبَرَد. متبارک باد او، از آنجا که چنین شکوه عظیمیبه یکباره بیش از آن است که چنین شخص بدگوهر و بدکرداری تاب تحملش را داشته باشد، پروردگار مهربان، با علم به این موضوع، مرا بتدریج برای آن آماده میساخت.
عالی جناب ممکن است تصور بفرمایند که نظارۀ آن دستها و آن چهرۀ زیبا نیازی به تلاش زیاد نداشته است، اما پیرامون ابدان شکوهمند چنان زیبایی وجود دارد که شکوه منورکنندۀ آنها هر کسی را که به چنین موهبت ملکوتیای بنگرد به آشفتگی در میاندازد. در آن موقع، من به حدی ترسیده بودم که غرق در ناآرامی و آشفتگی شدم، هر چند پس از آن احساسِ چنان یقین و اطمینان خاطری در من آغاز گشت که ترسم به سرعت زایل شد.
یک سال، در روز قدیس پل، وقتی در آیین عشای ربانی بودم، انکاس کاملی از این مقدسترین انسان را دیدم، درست همان طور که در تصویری از رستاخیز بدن او، در جمال و جلالی عظیم؛ این واقعه را به اصرار شما در مکتوبی خطاب به عالیجناب به تفصیل وصف کردهام. اینکه مجبور بودم چنین کنم بشدت پریشانم کرد، زیرا بدون فروپاشی هستی آدمینوشتن چنین توصیفی ناممکن است، اما من همۀ کوشش خود را کردم و دلیلی وجود ندارد که در اینجا تکرارش کنم. فقط خواهم گفت که اگر بجز زیبایی بینهایتِ اَبدان شکوهمند ملکوت، هیچ چیز دیگری در آنجا وجود نداشته باشدکه چشمها را شاد گرداند، همین تنها، بزرگترین سعادت خواهد بود. در آن موقع، سعادت بینظیر برای ما هنگامیخواهد بود که انسانیت عیسای مسیح را میبینیم؛ چرا که وقتی بر روی زمین که جلال آن حضرت خود را متناسب با شقاوت ما آشکار میکند، چنین است، آنجا که ثمرۀ آن شعف کامل است چه خواهد بود؟ اگر چه این مکاشفه با صور خیال است، من هرگز آن را یا مکاشفه ای دیگر را با چشم سر ندیدم، بلکه فقط با چشم دل دیدم.
آنهایی که بهتر از من میدانند میگویند آن نوع مکاشفهای که پیشتر وصف شد در مقایسه با این نوع به کمال نزدیکتر است، گو اینکه این نوع هم به نوبۀ خود در مقایسه با آنهایی که با چشم سر دیده میشوند به کمال بسیار نزدیکتر است …
من آنچه را هم که با تجربه کشف کرده ام وصف خواهم کرد. پروردگار چگونه تجربه را ایجاد میکند، عالیجناب بهتر از من توضیح خواهند فرمود و هر چیز مبهمیرا که من توضیحش را نمیدانم شرح خواهند داد. در اوقاتی واقعا به نظرم میآمد که دارم یک صورت خیالی میبینم، اما در موقعیتهای بسیار دیگر درخشندگی ای را که با آن رخصت فرموده بود خود را بر من آشکار سازد، چنان بود که گمان میکردم نه صورت خیالی، بلکه خود مسیح است. گاهی، به علت عدم تمایزش، گمان میکردم که مکاشفه یک صورت خیالی، اما کامل است هر چند شبیه هیچ تصویر زمینی نبود و من تصویرهای خوب بسیاری دیدهام. مضحک است که تصور کنیم شباهت چیزی به چیز دیگر بیشتر است از شباهت شخص زنده به تصویرش، اما تصویر هر قدر هم که خوب کشیده شده باشد هیچ گاه نمیتواند کاملا طبیعی به نظر آید: میبینیم که در واقع، چیزی مرده است، اما بگذارید این را نادیده بگیریم، اگرچه بجا و به معنی واقعی کلمه درست است.
این را در مقام مقایسه نمیگویم، زیرا مقایسه ها هیچ گاه کاملاً قانع کننده نیستند؛ حقیقت اصلی همین است. این تفاوت مشابه است با تفاوت میان چیزی زنده و چیزی تصویر شده، نه بیشتر نه کمتر، زیرا اگر آنچه میبینیم یک صورت خیالی است یک صورت خیالی زنده است – نه یک انسان مرده بلکه مسیحِ زنده است و او به من نشان میدهد که هم انسان است هم خدا – نه آن گونه که در قبر بود، بلکه آن گونه که به هنگام ترک آن پس از زنده شدنِ دوباره بود. گاه او با چنان جلال و جبروتی میآید که هیچ کس نمیتواند تردید کند که خود ِ پروردگار است، علی الخصوص پس از تناول عشای ربانی چنین است، زیرا میدانیم که او در آنجاست، چون ایمان به ما چنین میگوید. او خود را چنان کامل به عنوان پروردگار این مهمانخانه، روح، آشکار میسازد که روح احساس میکند گویی تماماً در مسیح محو و فانی شده است. آه خدای من عیسی، اگر میشد جلال و جبروتی را که تو با آن خود را آشکار میسازی وصف کرد! …
حال، روح مخلوق جدیدی است: پیوسته مجذوب خداوند است؛ به نظرم میآید که تأثیر عشق الهی جدید و زنده ای در مرتبهای بسیار بالا در آن آغاز شده است، زیرا هر چند نوع پیشین مکاشفه که چنانکه گفتم، خدا را بدون نمایاندن هیچ صورت خیالی از او آشکار میسازد، گونهای برتر است. با این حال، اگر خاطرۀ آن به رغم ضعف ما قرار است دوام آورد و اگر فکر قرار است کاملا درگیر باشد، این مهم است که حضوری چنین الهی نزد قوۀ خیال حاضر آید و در آن باقی بماند. این دو گونه مکاشفه تقریبا همیشه همزمان روی میدهند و از آنجا که به این طریق میآیند، چشم دل فضیلت و جمال و جلال مقدسترین انسان را میبیند و به طریق دیگری که وصفش آمد بر ما آشکار میشود که او چگونه خداوند است و قادر است و بر انجام همه چیز تواناست و همه چیز تحت فرمان اوست و بر همه چیز حاکم است و همه چیز را با عشق خوی سرشار میسازد.
برای این مکاشفه باید قدر و منزلت بسیار بالایی قائل شد و، به نظر من، هیچ مخاطرهای در آن نیست، چون آثارش نشان میدهد که شیطان را بدان راهی نیست…
از میان همۀ امور ناممکن، ناممکنترین آن است که این مکاشفه های راستین کار قوۀ خیال باشد. به هیچ طریقی امکان ندارد که چنین باشد؛ صرف زیبایی و سپیدی یکی از دستهایی که به ما نشان داده میشود، کاملا از قوۀ خیال فراتر است. در هر صورت، به هیچ طریق دیگری برای ما ممکن نیست که در یک لحظه چیزهایی را ببینیم که که از آنها هیچ خاطرهای نداریم، هرگز به آنها نیندیشیدهایم و آنها را، حتی در یک دورۀ زمانی طولانی، با قوۀ خیالمان نمیتوانیم خلق کنیم، زیرا چنانکه پیشتر گفتم، آنها بسی فراترند از چیزهایی که ما بر روی زمین میتوانیم دریابیم…
وقتی به من میگفتند، چنانکه اغلب میگفتند، شیطان فریبم داده و همهاش کار قوۀ خیالم بوده است، این استدلال را همراه با سایر استدلالها طرح میکردم. همچنین مقایسههایی از این قبیل را تا که میتوانستم و تا آنجا که پروردگار بر فهمم آشکار میساخت، مطرح میکردم…
یک بار به کسانی که داشتند این گونه با من حرف میزدند گفتم اگر میخواهند به من بگویند شخصی را که خوب میشناسمش و همین الان با او سخن میگفتهام، اصلا خود او نبوده، بلکه من او را این طور خیال میکرده ام و آنها میدانستهاند که واقعیت از این قرار است، من قطعا باید به آنها اعتماد کنم نه به چشمهای خودم، ولی افزودم اگر آن شخص جواهراتی را نزد من به جا گذاشته باشد و من آنها را همچون یادگارهایی از عشق عظیم او واقعا در دست داشته باشم و اگر من که قبلا هیچ گاه چنین جواهراتی نداشتهام، بدین ترتیب خود را به جای آنکه فقیر بیابم ثروتمند بیابم، امکان ندارد بتوانم بر این باور باشم که ماجرا توهم بوده است، حتی اگر بخواهم که بر این باور باشم و گفتم، من میتوانم این جواهرات را به آنها نشان دهم – چون همۀ آنهایی که مرا میشناختند خوب متوجه بودند که چگونه روحم تغییر کرده است؛ اقرارنیوش من خود بر این امر گواهی داد، زیرا تفاوت از هر جهت بسیار عظیم بود و خیالبافی نبود، بل به گونهای بود که همه میتوانستند به وضوح ببینند. نتیجه گرفتم، من که پیشتر بسیار بدکردار بودهام، اگر شیطان با این کار میخواسته مرا فریب دهد و به قعر دوزخ بفرستد، برایم باور کردنی نیست که از روشی استفاده کند که با زایل کردن رذایل من و فضیلت منش و نیرومند ساختن من، نقض غرض کند، چون کاملا برایم روشن بود که این تجربهها بلافاصله مرا دگرگون ساختهاند.
*دربارۀ تجربۀ دینی / ترزا [و دیگران]، گزیدۀ مایکل پترسون [و دیگران]، ترجمۀ مالک حسینی، تهران، نشر هرمس، 1389، صفحات 12-7
**Religious Experience as the Root of Religion
این مقاله گزیده ای است از:
Varieties of Religious Experience, Green, and Co., New York, 1923
(ترجمه ای فارسی از فصلهایی از این کتاب منتشر شده است با این مشخصات:دین و روان، ویلیام جیمز، ترجمۀ مهدی قائمی، چاپ دوم، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، تهران،1372.)