(سال 341 در شهر شوش)
در صد و هفدهمین سال امپراطوری پارس، مصادف با سی و یکمین سال سلطنت شاپور، شاه شاهان، ناگهان ظلم و ستم فراوانی علیه قوم ما شروع گردید. در این زمان، شمعون ملقب به پسر صباغ، اسقف شهرهای سلوکیه و تیسفون بود. وی با مرگ خویش، خود را فدای خدا و قومش ساخت. از آن جهت که به نظر میرسید کلیسایش در حال از هم پاشیدن است، همانند یهودای مکابی که در زمانی که قومش در ظلم و ستم به سر میبرد خود را فدا کرد، وی نیز خود را قربانی قوم خویش ساخت.
درود بر شما ای کشیشان، یهودا و شمعون! که یکی قومش را از راه جنگ و دیگری با مرگ خویش نجات بخشید. یکی با پیروزی خویش و دیگری با شکست خود جلال یافت. یکی در این پیکار مردمش را جلال داد و دیگری با مرگ خویش آزادی را به مردم بخشید.
شمعون، اسقف پرجلال، با فیض خداوند نامه زیر را به پادشاه نوشت:
«مسیح، کلیسا را با مرگ خود فدیه داد، قومش را با خون خویش آزاد ساخت، ستمدیدگان را با رنج خود تسلی بخشید و یوغ بندگی را با صلیب خویش سبک نمود. این وعده نجات به قرن دیگری تعلق پیدا میکند که در آن سلطنت مسیح را دیگر پایانی نخواهد بود. عیسی شاه شاهان است. امکان ندارد که شما ما را مطیع خویش سازید. ما مردان آزادهای هستیم و برده انسان ها نخواهیم شد. خدای ما فرمانروای شما نیز هست، او آفریننده خدایان شماست. بنابراین ما نمیتوانیم مخلوقاتش را پرستش نماییم. او به ما چنین توصیه میکند: «طلا و نقره یا مس در کمربندهای خود ذخیره مکنید» (متی 9:10 ). ما نمیتوانیم برای شما طلا فراهم آوریم و یا عوارض (1) شما را با نقره بپردازیم. پولس رسول به ما گفته است: «شما به قیمتی گزاف خریده شدهاید، پس غلام انسان مشوید» (1- قرنتیان 23:7 ).
پادشاه با دریافت این نامه خشمگین شد و در نهایت خشم قاصدش را به نزد او فرستاد و گفت: «چرا میخواهی زندگی خود و هم کیشانت را کوتاه سازی، چرا در پی مرگ خود و آنها هستی، چه کسی شما را به سوی زندان مردگان سوق میدهد؟ تو با خودخواهی و تحریکات خود، مردم را علیه من میشورانی! من شما را از روی زمین و از میان مردم محو میسازم!»
اما شمعون قهرمان ما در کمال شجاعت، چنین پاسخ داد: «عیسی برای تمام جهان مرد و به این وسیله آن را نجات بخشید. من نیز آمادهام که برای این گله کوچک بمیرم تا هرگز آگاهانه آن را به دست تو نسپارم. زندگیای که آلوده به گناه بوده و با وجدانی گناهکار توأم باشد، چه سودی برای من خواهد داشت در حالی که ایمانداران به خدای من، در ظلم و ستم به سر برند؟ جای بسی تأسف خواهد بود که زندگی خود را به قیمت جان مسیحیانی که با خون خدا بازخرید شدهاند، حفظ نمایم و با بیاعتنایی به مرگ مسیح، جان را نجات بخشم!
من برای رهایی از مرگی که کاهن واقعی در آن قربانی گشت، اقدامینخواهم کرد بلکه بر عکس، برای گله خویش، زندگی و خون خود را خواهم داد. مرگ من در مقایسه با مرگ خداوندم بسیار ناچیز خواهد بود و اما در مورد تهدیدی که کردی که همراهانم را خواهی کشت، این عمل به تو بستگی دارد و مسؤول آن تو هستی نه من. آنان برای نجات روح خود خواهند مرد و تو میتوانی به این وسیله قانع شوی.»
پادشاه خشمناک، کشیشان و لاویان را به مرگ با شمشیر محکوم نمود، کلیساها را ویران ساخت و به مقدسات بی حرمتی کرد و اما در مورد شمعون چنین گفت: «رئیس جادوگران را نزد من بیاورید، او سلطنت مرا انکار کرده و در عوض حکومت قیصری را که خدایش (2) را میپرستد، میپذیرد.
شمعون اسقف، در شهر سلوکیه به زنجیر کشیده شد تا به اتفاق دو کشیش سالخورده بنامهای عبدهیکله و حنانیا که از اعضای مجمع دوازده نفری شبانان کلیسا بودند، به سرزمین حزیته برده شوند.
زمانی که از شهر میگذشتند، زندانبانان، آنها را از راهی بردند که از جلوی کلیسای با شکوهی که این اسقف بنا کرده بود، میگذشت. اسقف از آنان درخواست نمود که از این عمل اجتناب ورزند چون این کلیسا به کمک موبدان که بر ضد مسیحیان بودند، به جمعیتی یهودی واگذار شده بود. شمعون افزود: «با دیدن آن قلبم شکسته و روحم آشفته خواهد گشت. من شاهد وقایع فجیع تر دیگری خواهم بود.»
پس از چند روز پیمودن این راه طولانی، به شهر شوش رسیدند. موبد (3) بزرگ به پادشاه گفت: «این همان رئیس جادوگران است.» پادشاه او را به حضور خویش پذیرفت. شمعون در آستانه در، در برابر پادشاه تعظیم نکرد و شاه از این حرکت وی، بیش از پیش به خشم آمده گفت:
-حال آن چه را که درباره تو شنیده بودم، باور میکنم. چرا در گذشته ادای احترام میکردی و اکنون دیگر نمیکنی؟
شمعون: این اولین بار است که من زنجیر شده با تو ملاقات میکنم. تا امروز هرگز از من خواسته نشده بود که به خدای راستین خیانت نمایم.
موبدان: این مرد از پرداختن مالیات سرباز میزند و مردم را به قیام علیه حکومت تو، تحریک میکند. بنا بر این او لایق نیست که زنده بماند.
شمعون: ای مردان بی شرم، آیا برای شما کافی نیست که این مملکت را از خدا دور میسازید؟ آیا میخواهید ما را نیز به سوی کفر خویش بکشانید؟
پادشاه: موضوع مالیات را کنار بگذاریم. شمعون، من امروز تو را نصحیت میکنم؛ با من خدای خورشید را پرستش کن تا تو و قوم تو بتوانند به زندگی خود ادامه دهند.
شمعون: من تو را که به مراتب برتر و بهتر از خورشید هستی، از آن جهت که دارای روح و شعور میباشی، پرستش نکردم پس چگونه میتوانم خورشید بدون روح را پرستش نمایم؟
اما درباره این قول تو که: «به کمک تو قوم تو زنده خواهد ماند»، خدای من که خدای قوم من نیز هست، به صلیب کشیده شد. من که خدمتگزار او هستم، حاضرم برای او و برای قوم خود بمیرم.
پادشاه: اگر به خدایی زنده اعتقاد میداشتی حرفت را درک میکردم، اما خودت میگویی که به خدای مصلوب شدهای ایمان داری. کاری را که از تو میخواهم انجام بده: خورشید را که طلوعش حیات بخش تمام موجودات است، پرستش نما، هدایای بسیاری به تو خواهم داد و تو را در تمام مملکت خود بزرگ و قدرتمند خواهم ساخت.
شمعون: عیسی مسیح حاکم بر خورشید و آفریننده تمام مردم است. هنگامیکه از دست دشمنانش رنج میکشید، خود خورشید که آفریده اوست، همانند خدمتگزاری که در آزمایش ارباب خود شریک میباشد، به سوگ نشست. مسیح، روز سوم رستاخیز نمود و با جلال به آسمان صعود کرد. اما درباره هدایا و قدرت و حشمتی که تو به من قول میدهی، باید بگویم که خیلی بیشتر از اینها برای من مهیا شده است که به هیچ وجه قادر به تصور آن نیستی.
پادشاه: عاقلانه نیست که دیگران را نیز به لجاجت بکشانی. به مرگ خود و هزاران تن دیگر که تصمیم دارم از بین ببرم، بیندیش. از این عمل من جلوگیری کن، زیرا مصمم هستم که خون هزاران نفر را بریزم.
شمعون: اگر تو همانگونه که اعلام میکنی که خون بی گناهان را خواهی ریخت، در روز قیامت باید پاسخگوی داور باشی، من تنها این را میدانم که آنانی که قربانی میشوند با مرگ خود به سلطنت خواهند رسید در حالی که محکومیت ایشان، مرگ تو خواهد بود.
اما درباره زندگی خودم که در این جهان بر آن تسلط داری، هم اکنون آن را با هر نوع مرگی که بر طبق اراده ننگین و گمراه توست، بگیر!
پادشاه: تو به خاطر غرورت نمیخواهی زندگیات را نجات بخشی. من قصد دارم به وسیله مرگ تو که بسیار وحشتناک خواهد بود هم کیشانت را به وحشت اندازم. آنگاه اراده مرا انجام خواهند داد و نجات خواهند یافت.
شمعون: امکان ندارد که این مؤمنین برای نجات زندگی خود خدا را انکار نمایند. امتحان کن، آنگاه خواهی دید که اراده آنان از کینه تو قوی تر است. هر یک از آنها حقیقتی را در روح خود به همراه دارد که باعث استواری آنان شده نمیگذارد که لغزش بخورند. ای پادشاه، بدان ما هرگز حاضر نیستیم شکوه پر جلال و جاویدان خود را که از مسیح برخاسته از مرگ، منجی ما، میباشد، با تاج درخشان تو که در عین حال فناپذیر است، عوض نماییم.
پادشاه: اگر فردا، در زمان تعیین شده، من و خورشید را که خدای مشرق است، در مقابل تمام درباریان پرستش نکنی، زیبایی تو را با شمشیر از بین خواهم برد و رفتار اصیل تو را با خون خواهم پوشانید.
شمعون: چه کسی قادر است از خورشید، خدایی لایق بسازد؟ در حالی که اگر خوب فکر کنی، تو که انسانی بیش نیستی به مراتب از او بزرگتری. تو مرا با گفتن: «زیبایی تو را از بین خواهم برد» تهدید میکنی، اما بدان آن کسی که وجود ناچیز مرا از نیستی به هستی در آورد، قادر است آن را برخیزاند و با روشنایی جلال خویش بپوشاند.
آنگاه پادشاه دستور داد که او را به زندان ببرند به این امید که در فردای آن روز شاید فکرش را عوض کرده به نصیحت وی گوش فرا دهد.
هنگامیکه او را در کنار در خروجی کاخ به زنجیر میبستند، خواجهای سالخورده که در گذشته معلم شاه و اکنون مقام فرماندهی کاخ (ارزبد) را به عهده گرفته بود در آن جا حضور داشت، در تمام کشور از او قدردانی میشد. نام او گشتاهازاد؛ یعنی نجیب زاده این قلمرو بود. او مسیحی بود اما در طی این رنج و آزار از دستور پادشاه اطاعت کرده خورشید را پرستش مینمود. هنگامیکه شمعون را دید، برخاست و به او سلام کرد. قدیس ما او را نگاه نکرد و با حالتی نفرت انگیز روی خود را از وی برگردانید.
در همان لحظه خواجه از گناهی که مرتکب شده بود پشیمان گشت و شروع به گریه کرد و گفت: «اگر شمعون که دوست من است با من چنین رفتار کند، پس خدا که او را انکار کرده ام، چه خواهد کرد؟ بلافاصله به منزل خود بازگشت و لباس جشن را از تن بدر کرده لباس عزاداری پوشید و به همان جایی که از ابتدا بود، برگشت و در آن جا نشست. همه حضار متوجه این تغییر و تحول شده رفتند تا پادشاه را از این اتفاق مطلع سازند. پادشاه قاصدی نزد وی فرستاد تا به او بگوید: «این دیوانگی چیست؟ من زنده و تاجدارم، در حالی که تو لباس عزاداری پوشیدهای. آیا یکی از فرزندانت را از دست دادهای و یا جسد زنت را پیدا کردهای؟ اما خواجه پیغام فرستاد که: «من لایق مرگ هستم دستور بده تا مرا بکشند.»
پادشاه متحیر شده وی را نزد خود خواند تا دلیل این دگرگونی عجیب را از زبان خود او بشنود. خواجه وارد کاخ شد.
پادشاه: آیا شیطان قلب تو را تسخیر کرده است که این نمایش عزاداری را به پادشاه عرضه میداری؟
گشتاهازاد: من تسخیر شده شیطان نیستم، بلکه دارای حکمت و عقل میباشم.
پادشاه: پس چرا لباس عزا به تن کرده و به من پیغام فرستادهای که لایق مرگ میباشم؟
گشتاهازاد: بدان جهت که نسبت به خدا و تو صادق نبوده ام. خدا را انکار کردم، حقیقت را از دست دادم و در عوض اراده تو را بجا آوردم بنابراین تو را فریب دادم. خورشید را ظاهرا بدون آنکه ایمانی به آن داشته باشم پرستش نمودم.
با شنیدن این سخنان خشم پادشاه افروخته گردید و گفت عزاداری تو اکنون شروع میشود، ای پیرمرد بی شعور؛ اگر بخواهی در این حالت روحی خود باقی بمانی، همین الان تو و خانواده ات را واقعا به عزا خواهم نشانید.
گشتاهازاد: من به خدا که آفریننده زمین و آسمان است قول داده ام که دیگر اراده تو را آنچنان که در گذشته انجام میدادم، انجام ندهم. من مسیحی هستم و از این پس دیگر خدای حقیقی را به خاطر انسان متقلب، انکار نخواهم نمود.
پادشاه: سن زیاد تو و رابطه ای که قبلا با پدرم داشتی و اکنون با من داری، مرا متأثر میسازد. میخواهم صبور باشم، تا بتوانم تو را قانع کنم، اما مواظب باش که از افکار این جادوگران دفاع نکنی چون در این صورت زندگی خود را به خطر میندازی.
گشتاهازاد: ای پادشاه: اطمینان دارم که نه تو و نه سایر پادشاهان و نه بزرگان این مملکت، هیچ یک قادر نیستند مرا از حقیقت رو گردانده و وادار به پرستش مخلوقات و انکار خالق نمایند.
پادشاه: ای خیانتکار، آیا من مخلوقات را پرستش مینمایم؟
گشتاهازاد: اگر تو موجودات زنده و با روح را پرستش مینمودی، مسئله چیز دیگری بود اما تو چیزهایی را میپرستی که نه روح دارند و نه عقل و شعور و نقش آنها این است که در خدمت انسانها باشند.
آنگاه پادشاه به قدری غضبناک گشت که از شدت خشم میتوانست سرش را همان جا قطع نماید، اما هنگامیکه رؤسا، این شاهد را به قتلگاه میبردند، بدیشان گفت: «لحظهای صبر کنید، پیغامیبرای پادشاه دارم. آنان توقف نمودند چون همواره امید داشتند که گشتاهازاد پشیمان شود. خواجه گفت به پادشاه چنین بگویید: «من همیشه نسبت به او وفادار بودهام، همیشه راز نگه دار او بودهام و همان طوری که او گفته است، نسبت به پدرش و خودش همیشه با صداقت رفتار کردهام. از او تنها یک درخواست دارم و آن این است که: جارچی به چهار سوی کشور بفرستد و بگوید که: گشتاهازاد به مرگ محکوم شده است نه بدان جهت که اسرار را فاش ساخته و یا به خاطر اشتباهات دیگر، بلکه چون مسیحی بوده و نخواسته دین خود را ترک گوید.
این شاهد شکوهمند نزد خود چنین میاندیشد: در همه جا پخش شده بود که من دین خود را ترک کردهام و بسیاری از این بابت دچار لغزش شده اند. اکنون اگر بمیرم آنان علتش را نخواهند فهمید، اما اگر علت مرگ را بدانند، درک خواهند کرد و استوار خواهند ماند. میخواهم شهادتی از خود بجا بگذارم تا تمام مسیحیان بدانند که من برای مسیح میمیرم و از این طریق شهامت پیدا میکنند.
این تنها نگرانی پیرمرد خردمند در مورد قوم خدا بود. پیرمرد مجرب در حالی که به فکر نفع تمام کلیسا بود این چنین خود را آماده شهادت کرد. او با این عمل خود به نحوی سایر قهرمانان را برانگیخته آنان را برای مبارزه آماده ساخت.
پادشاه به جارچی خود دستور داد تا آنچه را که گشتاهازاد درخواست کرده بود اعلام نماید. او تصور میکرد که بدون شک بسیاری از این بابت دچار لغزش شده و دین خود را ترک خواهند نمود. او در جنون خود به این امر نمیاندیشید که بدین وسیله لذت پیروی از این سرمشق را به آنان خواهد بخشید.
پیرمرد، زندگیاش را در روز سیزدهم ماه نیسان سال 341 در پنجشنبه هفته مقدس؛ یعنی پنج شنبه بزرگ به مسیح تقدیم نمود.
وقتی این خبر را در زندان به گوش شمعون رساندند، در حالی که از شدت شادمانی به وجد آمده بود، با این کلمات تحسین خود را ابراز نمود: «ای مسیح، محبت تو بی انتهاست! ای خدا، رحمت تو بینهایت است، پروردگارا، قدرت تو شگفت انگیز است! مردگان را حیات میبخشی، افتادگان را سرافراز و قلوب گنهکاران را دگرگون میسازی، تو آنانی را که مأیوس گشته اند، امید مجدد میبخشی، آن کسی را که تصور میکردم آخرین است، اکنون اولین شده، که فکر میکردم گم شده حال یافت گردیده و در منزل حضور دارد، که گمان میکردم از ایمان به دور است امروز نزدیک ترین فرد است، که تصور میکردم در تاریکی بسر میبرد الان در همان ضیافت سهیم شده است. فکر میکردم من پیشقدم هستم، اما او از من پیشتر است. او دیوار مرگ را برای شادی من به هم ریخته و راه نجات را برای من گشوده است. او با آزمایشات بسیار، در راه تنگ و دشوار راهنمای من شد. منتظر چه هستم؟ چرا وقت را بیهوده تلف میکنم؟ او برای من، مظهر ایمان واقعی است. به من میگوید، برخیز. مرا مینگرد و میگوید: بیا، ای شمعون برای من غم و اندوه مخور. به مکانی که تو برای من آماده کردی و نیز به آسایش داخل شو. ما خود را با چیزهای فانی و گذرا خوشحال کردیم و اکنون برای چیزهای پایدار خوشحال شویم.»
«من میخواهم به این صدا گوش فرا دهم و در آتش اشتیاق پیروی از این راه میسوزم. ساعت خوشبختی لحظهای است که مرا به مکان مرگ خود خواهند برد! در آن هنگام، آزمایش و وسوسه به پایان خواهد رسید.»
سپس شمعون برخاسته چنین دعا نمود: ای خداوند مرا جلال ده، تو خود واقفی که تا چه حد مشتاق این شهادت هستم، چون با تمام وجود و تمام زندگیم تو را دوست میدارم. دیدن تو مرا به وجد میآورد، تو به من آسایش خواهی داد. از این پس، بر روی زمین زندگی نخواهم کرد، ناراحتی و رنج قوم خود، کلیساهای ویران شده، قربانگاههای سرنگون گشته، روحانیونی که در همه جا مورد آزمایش میباشند، آنانی که رسوای کم ایمانی هستند، سست دلانی که از حقیقت منحرف شدهاند و نیز قوم خود را که تا به آن حد بزرگ بود و اکنون در نتیجه شکست و آزار تقلیل یافته است، دیگر نخواهم دید. دیگر نه دوستان متعددم را که در قلوب خود به دشمن و قاتل من تبدیل گشتهاند و نه دوستان قدیمیام را که در شکنجه و آزار جان میسپارند در حالی که جلادان ایشان به آنها میخندند و متکبرانه علیه قوم ما بر میخیزند، نخواهم دید.
«با این حال، میخواهم در کمال شجاعت و وفاداری در رسالت خود استوار بمانم و در راهی که برایم معین گشته با شهامت قدم بردارم تا برای قوم مشرق زمین، سرمشق و نمونه باشم. من از خوان اولی خوردم و اکنون میخواهم پیشاپیش تمام برادران خود بمیرم و خون خود را به اتفاق آنها بدهم، قصد دارم همراه آنان زندگیای را که دیگر نه ناراحتی، نه رنج، نه اضطراب، نه آزار دهنده و نه آزار بیننده، نه ستمگر و نه ستمدیده، نه ظالم و نه مظلوم نمیشناسد، به دست آورم و دیگر تهدید پادشاهان و خشونت حاکمان را نخواهم دید. دیگر کسی مرا به دادگاهها نخواهد برد و لرزه بر اندام من نخواهد انداخت، هیچ کس پیدا نخواهد شد که مرا وادار به فرمانبرداری کرده به وحشت اندازد.
«ای راه حقیقت، اشتباهات من در تو پاک خواهد شد، خستگی اعضایم، در تو ای مسیح، روغن تدهین مقدس ما، آسایش خواهد یافت. در تو غم روحم از بین میرود. تو جام نجات من هستی، اشکهای چشمانم پاک خواهد شد، ای تسلی و شادی ما!»
دو مرد سالخوردهای که در زندان با شمعون بودند، در هنگام دعا خواندن وی غرق حیرت و تحسین گشتند! او دستهایش را به سوی آسمان بلند کرده و صورتش لطافت و شکفتگی گل سرخ را داشت.
در شبی که خداوند ما عیسای مسیح مرد، شمعون خود را تسلیم خواب نکرد، بلکه برعکس، تمام مدت چنین دعا نمود:
«ای عیسای خداوند، بگذار که در چنین روزی یعنی در هنگام مرگ تو، مرا لایق نوشیدن پیاله تو بگردانند. آرزو دارم که در ادوار آینده بتوانند درباره من بگویند: شمعون در همان روز مرگ خداوند مرد و والدین بتوانند به فرزندان خود حکایت کنند که شمعون دعایش مستجاب گشت و در همان روزی که خداوند مرد، همانند وی قربانی شد.»
ساعت سوم همان روز، دستور داده شد تا این قدیس را از زندان بیرون آورند. او را نزد پادشاه بردند و او همچنان از ستایش پادشاه اجتناب نمود.
پادشاه از او پرسید: «شب آخر را چگونه سپری کردی؟ آیا دوستی خود را محکمتر خواهیم کرد یا تو را به زندان مردگان خواهم فرستاد؟
قدیس ما به او پاسخ داد: «شب را در این اندیشه گرانبها به سر کردم: دشمنی تو برای من به مراتب از محبت تو سودمندتر است.»
پادشاه: تنها یک بار خورشید را سجده کن و آنگاه برای همیشه آسوده خواهی بود و از دست کسانی که خواهان مرگ تو هستند خلاص خواهی شد.
شمعون: در این جهان دشمنانم با خوشحالی نخواهند گفت که شمعون خدای خود را انکار نمود و به خاطر ترس از مرگ، هیچ را پرستید!
پادشاه: ای شمعون، بدان که تو را دوست دارم و به همین جهت با تو صبورانه رفتار میکنم و سعی دارم که تو را قانع سازم، اما تو حاضر نیستی به حرف من گوش دهی. اکنون خواهی دید که چه بر سرت خواهد آمد.
شمعون: ای پادشاه، هر چه بگویی بی فایده است. عجله کن و مرا محکوم نما: زمان آن رسیده است که در ضیافت شرکت کنم، بدون درنگ مرا بفرست چون سفره آماده است و جای من معین.
شمعون وسط جمعیت ایستاده بود. چهرهاش جلوه خاصی داشت و به قدری میدرخشید که پادشاه نتوانست خود را کنترل کند و به شاهزادگان و درباریانی که آن جا حضور داشتند گفت: «من ملت های بیگانه و نقاط دور دست را دیدهام، اما تا کنون کسی را به این زیبایی و خوش منظری مشاهده نکردهام و سپس افزود: نگاه کنید از شدت ایمانی که به خدای خود دارد، هیچ به فکر خود نیست.»
همگی پاسخ دادند: ای پادشاه برحذر باش از اینکه این چنین زیبایی او را در نظرگیری و به یاد آور که او عده زیادی را با تعالیم خود منحرف کرده و به فساد کشانیده است.»
بالاخره شمعون محکوم گشت تا با شمشیر کشته شود و درباریان پادشاه او را به قتلگاه بردند.
در همان شهر در حدود صد تن زندانی دیگر وجود داشت که عبارت بودند از : چندین اسقف از سایر شهرها، کشیشان، شماسان و راهبان. آنها را نیز همراه شمعون به قتلگاه بردند. طبق دستور پادشاه، رئیس موبدان بدیشان گفت: «اگر شما خدای خورشید را سجده کنید، زندگی خود را نجات خواهید داد.»
همه یک صدا پاسخ دادند: «مرگ در مقایسه با ایمان ما بسیار ناچیز است، بخشیدن زندگی ما در ازای محبتی که به مسیح داریم هیچ است. ضربه شمشیر شما در عرض یک ثانیه به پایان میرسد، اما ما امید داریم که در زندگی جاویدان رستاخیز خواهیم کرد. ما خورشید را نمیپرستیم و تن به اطاعت از این قانون پادشاه نمیدهیم. ای دشمن که نسبت به قوم ما نفرت داری، دستورات او را بدون درنگ اجرا کن.»
دستور داده شد تا تمام این دلیران در برابر دیدگان شمعون، قهرمان با تقوی کشته شوند، به گمان اینکه با دیدن مرگ ترسناک آنها به وحشت افتاده خود را تسلیم اراده پادشاه نماید. بنا بر این در قتلگاه شروع به کشتن یک یک این شاهدان که ایمان خود را اعلام مینمودند، کردند. شمعون نزد آنان ماند و آنها را مرتبا دلداری میداد:
ای برادران، شجاع باشید، به خدا توکل کنید و شهامت خود را از دست ندهید. این مرگ شما در انتظار صدای شیپور داور به رستاخیز منجر خواهد شد. رستاخیز همراه شما خواهد بود و با شنیدن صدای شیپور، شما را بیدار خواهد کرد. خداوند ما عیسی مسیح مصلوب گشت، اما او اکنون زنده است و شما نیز هنگامیکه همانند وی بمیرید، با او زنده خواهید شد. این سخنان او را به یاد آورید: «از کسانی که جسم را میکشند ولی قادر به کشتن جان نیستند، نترسید» ( متی 28:10 ).
«کسی که جان خود را دوست دارد آن را هلاک کند و هر که در این جهان جان خود را دشمن دارد تا حیات جاودانی آن را نگاه خواهد داشت» (یوحنا 25:12). شناخت حقیقت در این خواهد بود که انسان، زندگی خود را در راه دوستش ببخشد. بنا بر این اگر شما زندگی خود را برای شناخت حقیقت در راه دوستان میبخشید، پاداش خود را خواهید یافت. این سخن پولس رسول را در نظر داشته باشید: «اگر با او مردید، همچنین با او خواهید زیست» (دوم تیموتاؤوس 8:2و11).
بنابراین اگر ما در رنج و ناراحتی ثبات نشان میدهیم، با او در ملکوت سهیم میشویم و اگر در زمان حیات در مرگ عیسی شریک شویم زندگی عیسای مسیح در جسم ما آشکار خواهد شد (ر. ک2 قرنتیان4: 10_11).
«اکنون زمان مرگ فرا رسیده است، اما ای عزیزان من آگاه باشید که این نوع مرگ به زندگی جاودان منجر خواهد شد درحالی که زندگی کنونی ما به مرگ جاوید منتهی خواهد گشت. کسی که خدا را انکار کند، زندگی اش نابود خواهد شد. با وجود رنج فراوان، ما میدانیم که در این ساعت، صاحب جلالی بزرگتر و مقامی جاودانی خواهیم بود،. وجود ظاهری ما از بین میرود اما وجود باطنی ما تازهتر میگردد. چون میدانیم او خدا که عیسی خداوند را برخیزانید، ما را نیز با عیسی برخواهد خیزاند و با شما حاضر خواهد ساخت» (دوم قرنتیان 4: 14 و 16).
«در این مدت زمانی که ما در این جهان میباشیم، از خدا دور هستیم، اما اکنون که این دنیا را ترک میگوییم، در جلال با خدا متحد میشویم. ما او را دوست داریم، او ما را میبخشد، ما محبت خود را به همراه میبریم و او نعمت خویش را ما رنج خود را و او پاداش خویش را، ما عذاب و او رستاخیز را. ما خون خود را میدهیم و او بر طبق کلام خود ما را در شادمانی، آرامش و ضیافت ملکوت خویش سهیم میسازد. همانطوری که در انجیل میخوانیم: «به شادی خداوند داخل شو» (متی 21:25) «شما آن سکه را به ثمر رساندهاید اکنون ده برابر ثمر آن را به ارث ببرید» (ر.ک متی 25: 14_23).
هنگامیکه این مردان شجاع همگی برای کسب تاج افتخار، با شمشیر به شهادت رسیدند، تنها شمعون و دو مرد سالخورده باقی مانده بودند. در لحظهای که لباس یکی از این دو مرد را از تن بدر میکردند تا او را ببندند پیرمرد دیگر از شدت ضعف جسمی، بدنش میلرزید در حالی که روحش همچنان استوار بود. مردی قدرتمند بنام پوسایی که اخیرا به مقام ریاست کارگران پادشاه رسیده بود و در میان جمعیت حضور داشت، به این پیرمرد گفت: «نلرز ای حنانیا، نلرز! چشمانت را به بالا بیفکن، آنگاه نور مسیح را مشاهده خواهی کرد.»
بلافاصله پوسایی را گرفتند و نزد پادشاه آورده به او اتهام خیانت به شاه را زدند.
پادشاه: تو سزاوار مرگ نیستی؟ مگر من تو را صاحب مقام نکردم؟ چرا با رفتن به تماشای مرگ این خائنین، مرا استهزا نمودی؟
پوسایی: مرگ آنان برای من حیات بخش میباشد. من از مقامیکه تو به من دادهای، چشمپوشی میکنم چون پر از دام و تله میباشد و در عوض مرگی را که به آنها دادی میپذیرم، چون با شادی یکسان است.
پادشاه: ای ابله، تو نیز در پی همین سرنوشت هستی؟
پوسایی: من مسیحی هستم و به خدای ایشان ایمان دارم و به همین جهت است که مرگ آنان را به مقامیکه تو به من دادهای ترجیح میدهم.
پادشاه به قدری به خشم آمد که دیگر قادر به کنترل خود نبود و تصمیم گرفت که او را با مرگی فجیع به قتل برساند.
پادشاه: او مقامیرا که به وی عطا کرده بودم حقیر شمرد و به خود این اجازه را داد که با من همانند یکی از همردیفان خویش صحبت نماید. زبان او را در بیاورید تا برای دیگران سرمشق باشد.
دستور پادشاه در نهایت بی رحمیاجرا گشت. پس آن شاهد نیز در همان تاریخ جان سپرد.
پوسایی دختری داشت که او را نیز به جرم مسیحی بودن به پادشاه لو داده دستگیر نمودند. او هم به خاطر مسیح، امید خویش، کشته شد.
شمعون به هنگام مرگش، چنین دعا نمود:
«ای مسیح خداوند ما، تو که برای مصلوب کنندگانت دعا کردی و به ما نیز آموختی که برای دشمنان خود دعا کنیم، تو که حاضر شدی روح شماس خود استیفان را که برای سنگسار کنندگانش دعا نمود بپذیری، روح من و برادرانم را با تمام شهدایی که در مغرب زمین توسط رسولان و پیامبران مقدس تاجگذاری شدند، بپذیر. این را برای دشمنان قوم ما و قاتلین جسم های ما، گناه به حساب میاور، بلکه اجازه ده تا به سوی تو بیایند و خداوندی و سروری تو را قبول کنند.
ای خداوند، شهرهای مشرق زمین را که به دست من سپردی، برکت ده، از تمام ایمانداران این مملکت مانند نور چشم خویش نگهداری کن. آنان را تا پایان این آشفتگی، زیر بال حمایت خود بگیر. بر طبق وعده خویش، تا پایان جهان با آنان بمان. جایی را که دستگیر شدیم و تاج جلال را به دست آوردیم، برکت ده، صلیب تو آن را در ایمان واقعی حفظ کند، اکنون و همیشه تا ابدالاباد آمین.»
شمعون شجاع که سرش با شمشیر بریده شد با این کلمات به پیروزی رسید. ساعت سه بعد از ظهر جمعه مقدس بود. در آن هنگام تاریکی همه جا را فراگرفت و تماشاگران دچار ترس شدند.
جسد شمعون قدیس پسر صباغ، اسقفان و تمام شهدایی که هم زمان با او مردند در طی شب جمع آوری و دفن گردید. چندین تن از لشگریان پادشاه بقایای وجود این شهیدان را درخواست کردند که توسط اسقفانی که در آن شهر ساکن بودند، به آنها داده شد. این اسقفان تنها کسانی بودند که تا آن زمان به آنان اذیت و آزاری نرسیده بود و به مرگ فراخوانده نشده بودند. این شهر به تازگی آباد شده بود و پادشاه قصد داشت آن را با تمام ساکنانش حفظ نماید. در آنجا اسرای چندین کشور دیگر نیز نگاه داشته میشدند که چون در تبعید بسر میبردند، مراقبت لازم از آنها به عمل میآمد.
این بود شرح شهادت شمعون قدیس پسر صباغ پاتریارک فارس و صد تن شهید شجاعی که همراه وی بودند و اتفاقاتی که تا آن روز رخ داده بود.
با فیض خداوند و به کمک نوشتههایی که قبل از ما توسط چند نفر با مهارت تمام نوشته شده بود، این شرح حال را نقل کردیم. به این ترتیب سرگذشت شمعون مقدس و همراهان وی که با او به دریافت تاج افتخار نایل گشتند، این چنین به پایان میرسد. دعای آنان به همراه ایمانداران و گناهکاری که این شرح حال را نقل نمود، باشد. آمین.
از کتاب: «شهادت مسیحیان کلیسای قدیم ما درپی عیسی مسیح، شاهد امین و راستین» از انتشارات کانون یوحنای رسول، تهران (صفحات 30-15)
1_این عوارض مالیات جدیدی بود که جهت تأمین مخارج جنگ بر مردم تحمیل میشد.
2_اتهام اصلی مسیحیان این بود که آنان را با امپراطوری روم در ارتباط میدانستند.
3_موبد لقب کاهنان و رئیس مغان بود.