برگ سبز وقار

خواندنی > شعر > موارد دیگر > برگ سبز وقار

روزی از اندیشه های پُر شمار

خسته از پیکارهای بی شمار

زخمی و نالان و مقروض از قمار

نا امید و مست و مدهوش و خمار

می خرامیدم میان این حصار

می شکستم از جفای روزگار

گشته بودم مفلس و بی اعتبار

می گذشتم از میان شوره زار

در میان مردم بی بند و بار

این من و این روزهای آزگار

تا که نجوایی شنیدم از قرار

از مقامی شامخ و عالی تبار

ای که از کف داده ای دار و ندار

همچنان نادان از تشخیص کار

تا به کِی آشفته با این حال زار

می روی در کام مار کهنه کار

گر شفا خواهی و باشی شرمسار

می دهم فیضی گران را یادگار

گفتم ای مولا ای پروردگار

ای وجودت عشق را بنیان گذار

خسته ام از خویش و این حال نزار

رحمتی کن تا شوم من رستگار

بعد از آن مرداب سخت انتظار

عاقبت جاری شوم چون جویبار

ناله هایم را شنید آن کردگار

لاجرم معدوم شد آن کشتزار

زخم و تنهایی نماندَش پایدار

برّ من لبریز شد از چشمه سار

هر طرف رو می نمودم سبزه زار

دشت بود و باغ و بستان و بهار

آن که بر سر کرده بود آن تاج خار

داد از جامش شرابی خوش گوار

اینک از فیضش غلامی رستگار

گشته ام زور آوری در کشت و کار

نام من را از ازل در اختیار

خوانده بودش نوکری پرهیزکار

حال این خدمتگزار تازه کار

با کلامی ساده اما ماندگار

می سراید نغمه ای با افتخار

تا که باشد شاهدی بر لطف یار

تا که هر گم گشته ای در این دیار

بشنود این نغمه را با چنگ و تار

تازه گردد مثل باران مثل سار

مثل آن عاشق که خواند بهر یار

مثل این دستی که اینک آشکار

می نویسد بر لباس آبشار

قطره های پاک شبنم در بهار

روی برگ سبز زیبای وقار

برگ سبز وقار

ایتان

گرانبها در شبکه های اجتماعی
270