آزادی آوردی

خواندنی > شعر > نجات > آزادی آوردی

من آن كسي بودم

هر روز و شب گم بود

دل خسته و مايوس

درگير مردم بود

پيش از تو اي عيسي

قلبم چه غمگين بود

روحم أسير تن

يوغم چه سنگين بود

ايمان من ناچيز

جسمم پر از كين بود

مهري نبود اينجا

آيينه پر چين بود

آنگه كه دستم را

بگرفتي اي عيسي

دنيا دگرگون شد

كابوس شد رويا

نور و جلال تو

من را چه نيكو ساخت

دلمردگي ها مُرد

شب رنگ خود را باخت

از عمق تنهايي

تو شادي آوردي

شب را شكستي و

آزادي آوردي

احسان

266
امتیاز دهید page
گرانبها در شبکه های اجتماعی
266